پله پله



حضور میم که ساکت نشسته کنار شوفاژ، روی گلیمش آزارم می دهد. به خودم نهیب می زنم که بدجنس نباش، کاری با تو ندارد. کشاورز به پنجره نگاه می کند و می گوید تجربه ی تنها نگاه کردن به یک تپه حتی وقتی می دانی کسی پشت تپه منتظرت است توفیر می کند. تلفنش زنگ می خورد. صدایش را دوست ندارم.دلم نبودنش را می خواهد. چرا برنگشت؟ حتی شب ها به خودش زحمت نمی دهد در هال بخوابد. راضی است من آواره هال بشوم اما بخوابد روی تشک پادشاهی اش. 


عصر رفتم دوچرخه سواری. سعی کردم در لحظه نفس بکشم. نمی دانم چقدر موفق بودم. شاید 4 تا از 10 تا. شیطان کوه در مه بود، باران پودری به صورتم می خورد و دلم نمی خواست برگردم خانه. بخودم چند باری گفتم : نگذار لحظاتت هدر برود. بچسب به زندگی. تغییر کن. رهایش نکن. 


بغل گوش 98، بین کتاب های نخونده و کارهای نکرده و اسهال گم شدم. صدای بارون میاد اما از آسمون دونه های سفید می باره. رادیو دیو بیستم از اسپیکر پخش میشه اما از وقتی شروع کردم به نوشتن حواسم کامل بهش نیست. مامان قرص اسهال میاره. به نوشتن یه برنامه ی حسابی فکر می کنم و به اینکه چطور مغزم فکر می کنه تا برنامه ننوشته آزاده هر کاری دلش می خواد بکنه. انگار زمان از وقت نوشتن برنامه معنا پیدا می کنه. به ف هم فکر می کنم. نمی دونم دلم تنگ شده یا احساس گناه می کنم. نمی دونم. 

امروز رو دلم می خواد تنها باشم. دلم می خواد با کسی حرف نزنم، کسی ازم نخواد چیزی رو ببینم یا گوش بدم، صدای حرف زدن مامان و بابا نیاد. از طرفی میگم روز بدی هم نیست. یه روز دلم برای شنیدن صداشون از دور خیلی تنگ میشه. 

همه این ها رو می نویسم و با خودم میگم " از اسهال متنفرم."


میم  فکر کرد با مامانم حرف می زده ولی در واقع لام بوده. به لام گفت فکر کردم الفی. صدات شبیه بود. لام گفت گه خورده. 

از این نگاهش متنفرم. سعی می کنم درکش کنم ولی نمی تونم متنفر نباشم. از نگاه بالا به پایینش، از اینکه پیشرفت شخصی نداشته و نمی تونه ببینه یه عده که قدیم ها قد گوز هم حسابشون نمی کرده از خودش بهتر عمل کردن. از حسادتش. عقده هاش رو می فهمم. مثلا اینکه مذهبی نبوده باعث شده نتونه معلم بشه و الان از اینکه مامان من حقوق داره احساس انفجار درونی بهش دست میده و حق هم داره. فکر کردن به اینا از حرصم کم می کنه ولی از تنفرم از این دید بیمار نه. 

بعدش به شدت می ترسم که یه روز منم شبیه اون  بشم. یه روز منم هیچ دستاوردی نداشته باشم و نتئنم پیشرفت بقیه رو با لذت نگاه کنم.


سلام 

یادم نمیاد تا به حال جدی و راحت باهات درباره ی زندگی حرف زده باشم ولی بعضی حرف هات خوب یادم مونده. یه بار به هیل گفتی زبانُ که همه بلدن، مهم بقیه ی درس ها است. شاید منظوری نداشتی ولی اونجا کسی نشسته بود که فقط زبانش خوب بود. می دونی چی میگم؟ چند باری هم جلوی روی خودم با مامانت مسخره ام کردید. وقتی بودی معمولا احساس پی پی بودن بهم دست میداد. 

تو راه خودتُ از اول می دونستی. من هنوز هم نمی دونم. با اینکه چند ماه هم ازت بزرگ ترم. حتی الان که می نویسم باید کارهای دیگه ای انجام بدم اما گیم آف ترونز داره پلی میشه و من وسطش موبایل چک می کنم و به سختی سعی می کنم با تو حرف بزنم. 

وقت که تلف می کنم، شو آف که می گنم، از ادبیات که حرف می زنم یادت می افتم. صداتُ می شنوم که مسخره ام می کنی. باورت میشه؟ مطمینم که خبر نداری. 

حسودی؟ شاید. به استقلالت حسودی می کنم. به قدرتت برای رفتن ولی خودم و توانایی هام رو در حدی نمی دونم که حتی دلم بخواد جای تو باشم. از طرفی یه قسمت از قلبم نمی خواد مثل تو فقط عاشق بالا بالایی ها باشه. جنبه ای از خودم که به غلط بهش میگن انسانیت رو دوست دارم ه. می دونم درک نمی کنی چی میگم. می دونم شاید حتی یه روز تو بیشتر به درد گرفتاری های همه بخوری چون توانا تری ولی خب باز روحیه ی مسخره کردن خنگول هایی مثل من رو نمی پسندم. یا اون روحیه ات که پشت سر بعضی ها بد می گفتی ولی با اونا سینما می رفتی، توی عروسی می رقصیدی. روحیه ای که من رو نمی دید. من به عنوان خنگ کم قدرت بی کلاس. 

خلاصه که زندگی ات خوشبختانه چیزی نیست که ته دلمُ قلقلک بده ولی قدرتت رو تحسین می کنم و تا زمانی که مسخره ام نکنی دوستت هم می تونم داشته باشم. 

نمی دونم چی می خواستم بهت بگم. شاید امیدوار بودم حرف زدن با آدمی مثل تو کمکم کنه از تنبلی دست بردارم. از این کرختی آزاردهنده. 


لبه ی پنجره سه گلدان گذاشته ام. یک تکه هندوانه ی شیرین می خورم و  می نویسم یکی شان فلفل دلمه ای است، دیگری دانه ی خُرفه و سومی نعنا. یک آهنگ کره ای از اسپیکر روی کتابخانه پخش می شود، تکه ای دیگر هندوانه می خورم و روزهای شلوغ دور و برم خودشان را توی سرم به هم می کوبند. اتفاقات با هم دعوایشان می شود، هر کدام فریاد می زنند که اول من را تعریف کن.

خلاصه ی روزهایم در چند کلمه جا می شود: دهکده، غذا، خواب، کمی کتاب، موبایل و حرف زدن با ر ، آب دادن به گل ها، ته مانده ی کلاس های مروج و نگرانی برای پایان نامه و درس و دانشگاه. هفده روز گذشته اینطور تمام شده. 

شنبه است. دوباره تلاش می کنم. باید این برنامه ی شلوغ رسالتش را انجام بدهد. منظم کردن من و شستن این رخت بدبوی بیست و چهار ساله. 




از زیر پله ها شراب آلبالو پیدا کردم. مزه ی بهشت میده. می خونه "من ترسوتر از اون هستم که دوستت داشته باشم". جرعه جرعه شراب آلبالو رو می نوشم و چشم هاش پر از خوابه. پنجرا بازه و نسیم خنک می چسبه. دلم می خواد مدت ها طرف موبایلم نرم. 

امشب راه برگشت از دهکده گریه کردم. چرا ناراحت بودی؟ ر ؟ مربا؟ احساس تنهایی؟ اینکه دعوتت نکردن مهمونی؟ اینکه الف کلاه دار هی گفت ف ف ؟

خوابم میاد. چند ساعت پیش با خودم فکر کردم اگر گربه هم داشتم احتمالا از اونا می شد که دلش نی خواست بیاد بغل.


هی ر، دیروز دلم می خواست ببوسمت. 


سر جای همیشگی اش نشسته.ته سالن،  ردیف آخر، میز کنار پنجره. همیشه ر به دیوار می نشیند. حواسش پرت آمدن من نمی شود. چشمم به کتابش دوخته شده. می خواند، می خواند، می خواند، بلند می شود، قدمی می زند، می خواند می خواند می خواند، گازی از سیبش یا لقمه ی نان و پنیرش می زند و باز می خواند. تا می شود نگاهش می کنم و به حالش غبطه می خورم. به حال هدف دارش، به اراده اش، بع اینکه از سر و رویش می بارد می داند دارد چه کار می کند. به اینکه برای هدفش شال و کلاه می کند، می آید کتابخانه و سر جای همکیشگی اش می نشیند. به اینکه نان و پنیر می خورد، از درس خواندن خسته می شود و قدم می زند، اصلا همه ی این ها به کنار، به اینکه هدفی دارد. 

می بینمش که آخر روز بعد اطلاعاتی که خوانده در مغزش غوطه ورند و پیاده سمت خانه می رود. از خودش راضی است، از لحظه لذت می برد و به آینده امیدوار. می بینمش که وسایل و کتاب ها را برای روز بعد آماده می کند، لباس خواب خوشبو و تیزش را می پوشد و با خیال راحت سر روی بالش می گذارد. 


دیشب سین که پیاده شد الی پرسید شجریان دوست داری؟ گفتم آره. گفت شجریان به وجودش تنیده شده. تصنیف ، آواز ، یه چیزی که نمی دونستم چیه فرقی نمی کنه. همه رو دوست داره و صدای همایون گرمی پدرش رو نداره. کل راه آواز شجریان پخش شد. انقدر دوستش داشتم که سعی کردم یه جمله اش یادم بمونه که بتونم پیداش کنم. ر  پیداش کرد و از صبح چندین بار گوشش دادم. توی ماشین اما الکی باهاش می خوندم. نمی دونم به خاطر این بود که تحت تاثیر آهنگ بودم یا اینکه خود الی باهاش می خوند و من عاشق هم خوانی ام یا اینکه دلم می خواست الی فکر کنه با آهنگ آشنام. فکر کنم ترکیبی از همه اش بود. 


به سکوت سرد زمان

به خزان زرد زمان

نه زما ن را درد زمان

نه کسی را درد زمان 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

چالش ها و مشکلات مردم افغانستان ترجمه انگلیسی به فارسی taswerta خرید ممبر و فالوور درب ضد سرقت تهران پاناسونيک دل همیشه بهار در سایه او و خاندانش Courtney