حضور میم که ساکت نشسته کنار شوفاژ، روی گلیمش آزارم می دهد. به خودم نهیب می زنم که بدجنس نباش، کاری با تو ندارد. کشاورز به پنجره نگاه می کند و می گوید تجربه ی تنها نگاه کردن به یک تپه حتی وقتی می دانی کسی پشت تپه منتظرت است توفیر می کند. تلفنش زنگ می خورد. صدایش را دوست ندارم.دلم نبودنش را می خواهد. چرا برنگشت؟ حتی شب ها به خودش زحمت نمی دهد در هال بخوابد. راضی است من آواره هال بشوم اما بخوابد روی تشک پادشاهی اش.
عصر رفتم دوچرخه سواری. سعی کردم در لحظه نفس بکشم. نمی دانم چقدر موفق بودم. شاید 4 تا از 10 تا. شیطان کوه در مه بود، باران پودری به صورتم می خورد و دلم نمی خواست برگردم خانه. بخودم چند باری گفتم : نگذار لحظاتت هدر برود. بچسب به زندگی. تغییر کن. رهایش نکن.
درباره این سایت